نیایش جوننیایش جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

دوستت دارم نیایش

 

خدای مهربان تو را شکر که کودکی را در آغوشم نهادی تا با هر بار نگریستن به او تو را سپاس گویم

به دفتر خاطرات نیایش جون خوش اومدین

 

مرور خاطرات

سلام به همه و مخصوصا دختر گلم .ممنونم ازهمه که تو این مدت جویای حال من و نیایش جون بودند.مشغله کار و زندگی فرصت دوباره نوشتن رو ازم گرفت . کلی حرف دارم برای نوشتن ولی نمی دونم از کجا شروع کنم.دختر گلم برای خودش خانمی شده ،کلاس حفظ موضوعی جامعه القرآن رو تو تابستان به پایان رسونده و جشن تولد چهارسالگی اش رو همون تو کلاس گرفتم کنار دوستاش(به خاطر فوت مامان بزرگ عزیزم دیگه خونه مراسم نگرفتیم) و الان  دوره دو ماهه کلاس حروف عربی رو شروع کرده ،الان یه دوره اوج و  (به قول خودم  و شوهرم) جهش نیایش هست،حرف زدنش و رفتارهاش نشون از بزرگ شدن دخترم میده ،الان اداره هستم و یه زمان کوتاهی پیدا کردم برای نوشتن ولی سعی می کنم از این به بعد بی...
6 آبان 1395

تولدت مبارک گلم

سلام دختر ماهم.مامان قربون چشمهای معصومت بشه.گلم ...عزیزم ...تولدت مبارک...به خاطر تاخیر منو ببخش .با اومدن به این شعبه دیگه دسترسی به اینترنت ندارم...خونه هم که شما نمیگذاری و تا لب تاب رو میبینی میخوای فیلم نگاه کنی....الان اداره ام و از نبود همکارم استفاده کردم و داره مینویسم تا نیومده ....کارم این جا زیادتر و وقت ندارم...به خاطر شب های قدر نشد تولد بگیریم فقط یه جشن کوچولو خونه مادر جون و بعد یه جشن خونه عزیزجون
29 تير 1393

خبر تازه

سلام دخملی.جونم برات بگه داداشی طهورا 8/4/93 دنیا اومد اسمش رو گذاشتند محمد طاها. ..الهی زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه (بچه دختر دایی مامان) و این که  بهم گفتن از فردا 11/4/93 میتونم برم اداره توی شهر خودمون .از طرفی از یک ساعت رفت و و یک ساعت آمد هر روزه خلاص میشم.از طرفی محیط کاری و همکارای اینجا خیلی خوبن و رعایت حال یه خانم که بچه کوچیک داره رو می کنند و خلاصه در مواقع مریضی (خدایی نکرده)باهام راه میان و قبول می کنند اما توی شهر خودمون خیلی سخت مرخصی میدن. ..همه زیرآب هم رو می زنند ... کارم سخت تره.. .همکارا صمیمیتشون کمتره...فقط خوبی اش خلاصی از رفت و آمد..بازم هرچی صلاح خداست...این دوره که از آبان پارسال اومدم برام...
10 تير 1393

23 ماهگی

سلام ماهکم دختر گلم 23 ماهه شدنت رو تبریک می گویم . یک ماهه دیگه 2 ساله میشی و یعنی دو سال در کنار مایی .اصلا باورم نمیشه زود گذشت با شیرینی ها و تلخی ها...حضور تو تماماً شیرینی است و بیماری ات و تب تو دلهره و ترس من .با هر بار بیماری ات میمیرم و زنده می شوم .دیروز هم تب داشتی و با بابایی و عزیزجون اومدیم اداره و مرخصی گرفتم و قطع نمی شد.مجبور شدیم علی رغم میل باطنی و طاقت نداشتن دیدن گریه تو ببریمت آمپول بزنی.خدا رو شکر بعدش حالت بهتر شد و تبت قطع شد .امروز حالت بهتره.دیشب تولد پسرخاله مامانی آقا آرش بود و نیایش خانم هم کلی رقص کرد و چند بار شمع رو فقط به خاطر دختری روشن کردند و فوت کرد..... دخترم امیدوارم 120 ساله بشی و همیشه صحیح...
26 خرداد 1393

میدان مغناطیسی بدن انسان

  میدان مغناطیسی بدن انسان هارولد بور از دانشگاه ییل برای اولین بار با انجام یک آزمایش ساده ، به وجود میدان در اطراف موجود زنده پی برد. او با توجه به یک مولد الکتریکی که در آن آهنربا در داخل سيم پيچ دوران می کند و جریان تولید می کند، سمندری را در یک ظرف آب نمک قرار داد و ظرف را به دور سمندر چرخاند. الکترودهایی که در این ظرف وجود داشتند و به یکی گالوانومتر حساس متصل شده بودند، یک جریان متناوب را نشان دادند. هنگامی که بور این آزمایش را بدون سمندر انجام داد، گالوانومتر هیچ جریانی را نشان نداد. این بدان معنی بود که در اطراف موجودات زنده میدانی وجود دارد که خاصیت مغناطیسی هم دارد. بور این وسیله را بر روی دانشجویان داوطلب خ...
24 خرداد 1393

پوه و آله

سلام دختر ماهم.دیروز(23/3/93) رفتیم کوه خونه آقاجون ،آقاجون و عزیزجون زودتر رفتند و بعد ما رفتیم هوا مه داشت و کمی هم بارون اومد .از صبح به نیایش گفتیم می خواهیم بریم کوه...نیایش هم سریع رفت لباسش رو آورد تا بپوشه و هی میگفت پوه...پوه... در کل خیلی خوش گذشت..شب نیمه شعبان هم بابایی سرکار بود و با آقاجون و عزیزجون رفتیم ایستگاه صلواتی هیئت آقاجون و دایی جون که با شربت و شیرینی و شکلات و آش پذیرایی شدیم و بعد هم رفتیم پارک پشت ایستگاه نیایش خانم هم کلی بازی کرد و کلی دوید. من اینجوری  و نیایش ...یک هفته ایی هست که نیایش خانم آره گفتن رو یاد گرفته قبلا سرش رو تکون میداد و اما الان میگه آله...قربونش برم تا زنگ می خوره میره گوشی ...
24 خرداد 1393

بامزه من

سلام.هنوز هم  که بهش فکر می کنم کلی می خندم .خانمی ما دوست داره همیشه با گوشی مامانی بازی کنه هر وقت میرم خونه بعد از خوشحالی و هم..هم خوردن  گوشی ام رو می خواد و بعدش هم میخواد که قفلش رو باز کنم و بعد خودش تمام قسمت ها رو با دستای کوچولوش ورق م زنه نمی دونم از کجا یاد گرفته با گوشی لمسی کار کنه خیلی وارده و برای خودش عکس ها رو می آره و پیشی رو می آره و هی بهش میگه تلام....تلاممم تا اونم تکرارش کنه  و اما ...چند روز پیش که طبق معمول خونه عزیزجون بودیم و نیایش خانم در حال بازی با گوشی ،تلفن خونه عزیزجون زنگ خورد و نیایش هم طبق معمول همیشه بدو سمت تلفن تا قبل همه جواب بده ،گوشی منم انداخت یه طرف و بدو سمت تلفن خونه عزیز...وای ...
12 خرداد 1393